بیا با انصاف - بچه مثبت ها
سلام با انصاف!
تعجب نکن با تو بودم !
میخوام یه داستان بگم ، یه داستان واقعی. نه صبر کن. نرو شاید یه روز از رفتنت پشیمون بشی.
داستان انجوریه:
روزی روزگاری یه بسیجی ای بود که عاشق وطن و میهنش بود. یه روز برای دفاع از میهن و ناموسش زفت جبهه. موقع رفتن همه گفتن کی برمیگردی؟ گفت: موقع عروسی دختر عموم! همه تعجب کردند چرا که دختر عموی اون هفت سال بیشتر نداشت،
خلاصه چند سال بعد دختر عموی این بسیجی ازدواج میکنه . روز عروسی خبر میدن که جنازه این بسیجی رو آوردن . دختر عموی اونهم که ناراحت از بهم خوردن جشنش شده بود تو دلش گفت :آخه این یه مشت استخون چیبود که جشن مارو به هم زد. رفت گوشه اتاق شروع کرد به گریه کردن. تو همین حال و هوا خوابش میبره. تو عالم خواب میبینه که تو یه مرداب گیر کرده و داره میگه کمک...کمک... در همین حال دستی بین زمین و هوا دستش رو میگیره. میگه ای دست تو کی هستی؟ میگه من همون یه مشت استخونم...